انتخاب یک عنوان برای تعریف چگوارا خیلی دشوار است. او شایسته چه نامی است؟ پزشک؟ دیپلمات؟ چریک؟ یا استراتژیست نابغه؟ البته شاید زیباترین عنوان برای وصف او این است که او یک «انقلابی» است. کسی که بر خلاف جریان سیستم حاکم میایستد. شخصی که ژان پل سارتر او را (کاملترین انسان دوران) توصیف کرد. اگرچه زندگی انقلابی چگوارا، عمر کوتاهی داشت و از اولین ملاقات او با فیدل کاسترو در مکزیک در سال 1955، تا زمان اعدامش در 9 اکتبر 1967 در بولیوی طول کشید اما چهره جوان و خوشتیپ او با نگاهی استوار به آینده، در طول نسلها زنده مانده است. پسری که از طبقه مرفه جامعه آمد و کابوسی بر جوامع سرمایهگذار شد. اوایل زندگی ارنستو گوارا، فرزند ارشد ارنستو گوارا لینچ و سلیا ده لاسرنا، در 14 ژوئن 1928 در شهر روساریو آرژانتین متولد شد. ارنستو از سمت پدر، تباری اسپانیایی و از سمت مادر تباری ایرلندی داشت. پدر ارنستو در وصف او گفته بود: "اولین چیزی که باید بدانید این است که خون شورشیان ایرلندی در رگهای پسر من جریان دارد". در همان دوران کودکی، پی بردند که ارنستو مشکل تنفسی دارد و مبتلا به آسم است. اما با وجود این بیماری، او علاقه زیادی به ورزش مخصوصاً فوتبال، تیراندازی و دوچرخهسواری نشان میداد. پدر و مادر ارنستو هردو تحصیل کرده و از خانوادههایی اصیل و ثروتمند بودند. در خانه گوارا، مجموعه عظیمی از کتابهای گوناگون وجود داشت که ارنستو از همان ابتدا، علاقه بسیاری به مطالعه آنها (بهویژه آثار کافکا، سارتر، کامو و کارل مارکس) نشان داد. خانواده او افکار چپگرایانه (به صورت خلاصه مواضعی که حامی تقسیم ثروت و رفع مرکزیت و انباشت قدرت در دست طبقه غنی جامعه است) داشتند و او از زمان کودکی با افکار سوسیالیستی آشنا شد. در سال 1936، جنگ داخلی اسپانیا آغاز شد و تا سال 1939 ادامه یافت. پدر ارنستو از طرفداران جمهوریخواهان بود و حتی در خانه خود از سربازان زخمی مراقبت میکرد. تمامی این مسائل باعث میشدند که روحیه انقلابی در وجود ارنستو چگوارا ریشه دواند. لازم به ذکر است که پدر و مادر ارنستو در زمان نوجوانی او از یکدیگر جدا شدند. سفرهایی برای کشف خویشتن در سال 1948 و در سن 20 سالگی، ارنستو برای تحصیل در رشته پزشکی به دانشگاه بوئنوس آیرس رفت. روند تحصیل او اما به سادگی دانشجویان دیگر پیش نرفت. زندگی تحصیلی به عنوان یک دانشجو، نمیتوانست نیازهای روحیه ماجراجویانه ارنستو چگوارا را به خوبی تامین کند. اینجا بود که ایده سفر به مناطق دیگر آرژانتین در ذهن او مطرح شد. در سال 1950 چگوارا به تنهایی و همراه با دوچرخهای که موتور کوچکی بر روی آن نصب بود، به استانهای شمالی کشور آرژانتین سفر کرد. اما این تنها سفر گوارا نبود. در سال 1951 میلادی، او دومین سفر خود را به همراه دوست و همکلاسی خود یعنی آلبرتو گرانادو انجام داد. آنها با یک موتورسیکلت به سمت پرو در آمریکای جنوبی رفتند. ارنستو در این سفر، متوجه شد که بخش عظیمی از مردم آمریکای جنوبی در فقر مطلق زندگی میکنند و درگیر انواع بیماریها و مشکلات اولیه زندگی هستند. این سفر تأثیر بسزایی در تفکر و مسیر زندگی او داشت. ارنستو در این سفر با پیرمردی ملاقات کرد که او را مسیحای مجرد مینامید و معتقد بود سخنان این پیرمرد، سخنانی الهی است. پیرمرد از چگوارا خواست که برای فقرا بجنگد و در مقابل ظلم بایستد و به او گفت که در آخر هم به دست همین مردم کشته خواهد شد. چگوارا به آرژانتین بازگشت و در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد. اما مسیر زندگی او نه بعنوان پزشک، بلکه بعنوان یک سیاستمدار پیشرفت. کمونیستی متنفر از آمریکا در سال 1953، گوارا راهی بولیوی شد و پس از آن به گوآتمالا سفر کرد. رئیس جمهور گوآتمالا، خاکوبو آربنز بود. در آن زمان انحصار زمینهای کشاورزی در دست گروه خاصی بود. او میخواست با انجام اصلاحات ارضی، زمینهای کشاورزی بسیاری را از مَلّاکان مصادره و به دهقانانی که زمینی برای کشت نداشتند، اهدا کند. این اقدامات کمونیستی، توجه ارنستو را جلب کرد و او ترجیح داد در کنار آربنز بماند و از او بیاموزد. او در گواتمالا با هیلدا گادا آکوستا، یک اقتصاددان پرویی و سیاستمداری چپگرا آشنا شد که بعدها با او ازدواج کرد. در سال 1954، ایالاتمتحده آمریکا از طریق پخش بروشورهای تبلیغاتی، بمباران هوایی و حمایت از مزدوران گواتمالایی، علیه دولت آربنز، اقدام به کودتا کرد. کودتایی که به استعفای آربنز منجر شد. پس از سقوط دولت کمونیست گواتمالا، دستگیری و اعدام کمونیستها در این کشور آغاز و ارنستو ناچار به ترک گواتمالا شد اما کینهای عمیق علیه ایالاتمتحده آمریکا و نظام امپریالیسم در او شکل گرفت. هیلدا گادا آکوستا، او را با گروهی از تبعیدیان کوبایی که در حمله به پادگانی نظامی در شهر سانتیاگو دکوبا نقش داشتند، آشنا کرد. رهبر این گروه کسی نبود جز فیدل کاسترو. برخی معتقداند که لقب چ (به معنای رفیق) از طرف این گروه به نام او اضافه شد. ارنستو به مکزیکوسیتی رفت. جایی که فیدل کاسترو و برادرش در آن قرار داشتند. چریک ممتاز ارنستو در سال 1954 به مکزیکوسیتی رفت و در بخش آلرژی بیمارستان عمومی و بخش اطفال، مشغول به طبابت شد. گوارا در این شهر با فیدل کاسترو دیدار کرد و در اولین مکالمهای که با او داشت، دریافت که آرمانهای گروه کوبایی کاسترو، با افکار و عقاید او بسیار همخوانی دارد. بنابراین به عضویت این گروه در آمد. او در ابتدا تصمیم داشت پزشک گروه باشد اما طولی نکشید که به آموزشهای نظامی علاقه نشان داد و در تمرینات و رژههای سنگین چریکی شرکت کرد. او در این دورهها و تحت نظر ژنرال آلبرتو بایو، روشهای مختلف عقبنشینی سریع، کمین، جنگهای نزدیک و استراتژی بزن در رو را آموخت. طولی نکشید که ارنستو به بهترین چریک گروه تبدیل شد. انقلاب کوبا در دسامبر 1956 فیدل کاسترو و ارنستو به همراه گروه کوچکی از چریکها، برای سرنگونی باتیستا، دیکتاتور وقت کوبا، با کشتی راهی این کشور شدند. نیروهای تحت امر باتیستا فرصت را از دست ندادند و پس از پهلو گرفتن کشتی، به این گروه حمله کردند. حملهای که تنها 22 نفر از افراد این گروه 82 نفره از آن جان سالم به در بردند. مابقی افراد کشته، اسیر و یا مفقود شدند. در این نبرد سخت بود که چگوارا برای اولین بار، وظیفه کشتار را بر وظیفه درمان مقدم شمرد و به جای آنکه پزشک تیم باشد، خود دست به اسلحه شد (این اسلحه متعلق به یکی از یاران کشته شدهاش بود). در نهایت، چگوارا، فیدل کاسترو و رائول کاسترو، به همراه مابقی یاران خود موفق به فرار شدند و به کوهستان سیرا مائسترا گریختند. آنها در این کوهستان، تحت حمایت کشاورزان محلی و چریکهای منطقه فرانک پایس بودند. سیرا مائسترا، آشیانه چریکها محرومیتهای اهالی این کوهستان، توجه چریکها را به خود جلب کرد. از طرفی چگوارا همواره خود را ناجی فقرا و محرومین میدانست و علاقه زیادی به محرومیتزدایی داشت و از طرف دیگر این محدودیتها، به خودشان هم آسیب میزد و زندگی در کوهستان را برایشان دشوار کرده بود. به این ترتیب بود که آنها شروع به ساخت و آبادانی روستاهای کوهستان کردند. چیزی نگذشت که در این کوهستان، مدرسه، نانوایی، دفتر روزنامه، کلینیکهای بهداشتی، کارگاه تولید نارنجک و موارد اینچنینی ساخته شد. چگوارا در این کوهستان پیشرفت بسیاری داشت و به مرور به یک سیاستمدار دانا و فرماندهای مقتدر تبدیل شد. او در این زمان، بالاترین مقام چریکها بعد از کاسترو و به نوعی دست راست او بود. به شکلی که مجله تایمز عنوان کرد او مغز فیدل کاسترو است. اما با وجود محبوبیت بسیاری که میان همرزمان خود پیدا کرده بود، بسیار سختگیر و بیرحم نیز بود. بسیاری از افرادی که به همکاری با دشمن و جاسوسی از تیم متهم شده بودند، به دست چگوارا اعدام شدند. او همچنین تیم بسیار ماهر و بیرحمی را برای جستجو و یافتن افرادی که از کوهستان فرار میکردند، تشکیل داد و پس از یافتن افراد فراری، آنها را اعدام میکرد. خروج از کوهستان دو سال از حضور شورشیان در کوهستان میگذشت که زمان حمله به کوبا فرا رسید. چگوارا که تأثیر قدرتمند رادیو و رسانه را در سرنگونی حکومت گواتمالا دیده بود، تصمیم به راهاندازی رادیو شورشی و پخش اخبار و مطالبی علیه دولت باتیستا کرد. این اقدام موجب افزایش تعداد مخالفان دولت شد و خشم باتیستا را برانگیخت. باتیستا بدون هیچ ملاحظهای شروع به اعدام و شکنجه زندانیان و غیرنظامیان کرد. رفتاری که موجب شد ایالاتمتحده برای حفظ ظاهر هم که شده، دست از ارسال سلاح و حمایت از دولت کوبا بردارد. سرانجام شورشیان کوهستان، حمله به باتیستا را آغاز کردند. حملهای که منجر به فتح کوبا توسط یاران فیدل کاسترو شد و در پی آن 1500 نفر کشته شدند. چگوارا نقش بسزایی در این فتوحات داشت. او توانست با ترفندهای خاص خود و تکنیکهای هوشمندانه، کمبود فاحش تعداد نیروهای خود در برار ارتش باتیستا را جبران و آسیب چشمگیری به دشمن وارد کند. او همچنین فرماندهی عملیات فتح هاوانا (پایتخت کوبا) را بر عهده داشت و درواقع حتی فیدل کاسترو، چند روز بعد از فتح بود که توانست به هاوانا برسد. کوبا پس از فتح کوبا، چگوارا از همسر خود جدا شد و در تاریخ دوم ژوئن 1959، با یکی از اعضای جنبش یعنی آلیدا مارس، ازدواج کرد. بعد از آن، زمان رسیدگی به خائنین و دشمنان فرارسیده بود. فیدل کاسترو که در آن برهه رهبر کوبا بود، چگوارا را به ریاست زندان قلعه لاکابانا منصوب کرد. گوارا به عنوان فرمانده لاکابانا، وظیفه رسیدگی به پرونده خائنین، یاران دولت باتیستا و پروندههای تجدیدنظر را برعهده داشت. برخی معتقدند که او علاقه بسیاری به اعدام داشت و به او لقب (قصاب لاکابانا) را دادند. عدهای دیگر به این موضوع اشاره کردند که گوارا تا حد امکان سعی میکرد حکم اعدامی صادر نکند. چگوارا نقش مهمی در اصلاحات ارضی کوبا داشت. بخش عظیمی از مزارعِ زمینداران مصادره و به دولت داده شد. این زمینها در ابعاد کوچکتر به دهقانان اهدا میشدند و یا در مالکیت دولت باقی میماندند اما به هر صورت بخش عظیمی از مزارع کوبا برای رفع نیازهای غذایی عموم مردم، به زیر کشت رفت. از طرفی دیگر تصویب شد که اتباع خارجی حق مالکیت زمین در این کشور را ندارند. او همچنین بر گسترش سطح علمی جامعه تأکید بسیاری داشت و سال 1961 به دستور او، سال تحصیل نامیده شد. چگوارا انجمنهای سوادآموزی بسیاری را برای ساخت مدارس، تعلیم معلمان و آموزش به افراد بیسواد، بسیج کرد. در نتیجه این فعالیتها سطح سواد ملی کوبا به 96 درصد رسید. چگوارا به ریاست بانک مرکزی و وزارت صنایع کوبا منصوب شد و دست به اقدامات اساسی و انقلابی بسیاری زد. تمامی اقدامات او و همراهانش همواره در پی رفع ناعدالتیها و گسترش رفاه در جامعه کوبا بود. او همچنین به عنوان نماینده کشور کوبا برای سخنرانی در سازمان ملل به نیویورک سفر کرد. همانطور که انتظار میرفت، سخنان چه، آتشین و انقلابی بود. او انگشت اتهام را به سمت ایالاتمتحده گرفت و آنان را حامیان نابرابریهای منطقه دانست. او هشدار داد که روزی دهقانان، سیاهپوستان، سرخپوستان و تمامی افرادی که به دلیل نظام سرمایهداری و حکومتهای آپارتاید، از حقوق اولیه خود منع شدند، قیام خواهند کرد. او تمام ملت آمریکای جنوبی را یک خانواده واحد خواند که از دردی مشترک رنج میبرند و تنها راه نجات را بیداری، همبستگی و اقدام انقلابی دانست. در پی سخنرانی چه در سازمان ملل دو بار به جان او سوءقصد شد که هر دو بار ناموفق بود. صادرات مارکسیست، کنگو وزارت صنایع یا کشاورزی، فرقی نمیکند، چگوارا یک مبارز بود نه دیپلمات. قدرت چگوارا در کوبا بهحدی افزایش یافته بود که او دومین مرد قدرتمند این کشور محسوب میشد. اما "چه"، حس میکرد دیگر کار زیادی در کوبا ندارد و وظایف مهمتری بر دوش او باقی مانده است. او یک روز اعلام کرد که برای بازدید از مزرعهای میرود اما هیچگاه بازنگشت. چگوارا به همراه ویکتور درکه و 12 اعزامی از کوبا، در تاریخ 24 آوریل 1965 وارد کشور کنگو در آفریقا شدند تا به شورشیان سیمبا کمک کنند. او قصد داشت عقاید و باورهای مارکسیستی خود را به کشورهای آفریقایی صادر کند و برای این کار سعی در کمک به نیروهای مخالف دولتهای امپریالیسم داشت. بعد از گذشت مدتی، چگوارا متوجه شد که در کشور کنگو در موضع ضعف قرار دارد. عدم توانایی صحبت به زبان محلی، نفوذ بسیار زیاد سازمان سیا آمریکا در کنگو و عدم یکپارچگی نیروهای سیمبا که حتی به مشاورههای "چه" عمل نمیکردند، از عواملی بود که چگوارا را از انقلاب کنگو ناامید کرد. از طرف دیگر جان او در کنگو در خطر بود و از طرف عناصر بسیاری تهدید میشد. بولیوی، جام شوکران بسیاری از دوستان "چه"، سفر به بولیوی را یک خودکشی میدانستند. چگوارا اما قصد بازگشت به کوبا را نداشت. از این رو، او با تغییر چهره و نام مستعار آدولفو منا گونزالس، وارد بولیوی شد. او پس از سه روز به منظور تشکیل ارتش انقلابی خود، مرکز بولیوی را به مقصد روستاهای جنوبی این کشور ترک کرد. او با 50 چریک، ارتش آزادیبخش ملی بولیوی را تأسیس کرد. ارتشی توانا و قدرتمند که در ماههای اولیه مبارزه چند موفقیت در برابر نیروی حکومتی بولیوی کسب کرد. جریان مبارزات اما برخلاف خواستههای "چه" پیش میرفت. گروه کمونیستهای بولیوی، به دلیل گرایش به روسیه و مخالفت با سیاستهای کوبا، علاقهای به همکاری با چگوارا نداشتند. او حزب کمونیست بولیوی را غیرقابل اعتماد، غیر وفادار و احمق میدانست. از طرف دیگر ارتش بولیوی تحت حمایت کامل ایالاتمتحده بود و سازمان سیا علاوه بر آموزش نیروهای بولیوی، اقدام به اعزام کماندوهای خود به منطقه کرد تا حکومت دستنشاندهاش، موضع خود را حفظ کند. چگوارا حتی در جذب مردم محلی هم ناکام ماند و آنها گروه "چه" را تنها گذاشتند و حتی شروع به فروش اطلاعات این گروه به ارتش بولیوی کردند. در 7 اکتبر 1967، یک خبرچین، محل اردوگاه چگوارا در دره یورو را به نیروهای ویژه بولیوی لو داد. در روز بعد، 180 سرباز این منطقه را محاصره کرده و پس از درگیری، "چه" را زخمی و دستگیر کردند. چگوارا پس از بازداشت، به مدرسهای در یکی از روستاهای نزدیک در همان مناطق برده شد. "چه" در آنجا مورد بازجویی قرار گرفت اما به نقل از افراد حاضر در این بازجوییها، او حاضر نبود جای مابقی افراد گروه خود را لو بدهد. ناظران عنوان کردند که "چه" با وجود زخمهایی که داشت، با آرامش و اقتدار رفتار میکرد و تنها درخواست او، پیپ و توتون بود. دولت آمریکا به مقامات بولیوی اعلام کرد که "چه" را برای ادامه بازجوییها به پاناما بفرستند. اما چگوارا در یازده نوامبر 1967 به دستور رییس جمهور بولیوی با شلیک 9 گلوله تیرباران شد. او قبل از اعدام به مسئول اعدام خود گفت: «شلیک کن ترسو، تو فقط یک چگوارا را میکشی». به گفته شاهدان، در هنگام تیرباران چگوارا مچ دست خود را گاز میگرفت تا فریاد نزند. پس از مرگ چگوارا سه روز عزای عمومی در کوبا اعلام شد و چهره او همیشه در ذهن مردم کوبا بهعنوان نماد انقلاب و برابری باقی ماند. چگوارا در زندگی 39 ساله خود، عقاید و افکاری را پیریزی کرد که در قرن بیستم، پایه و اساس بسیاری از مبارزات در جهان ناعادلانه سرمایهداری و امپریالیسم بود. "چه" خاک شد اما افکار و عقایدش همچنان در گوشهای از جهان جوانه میزند.